خورشید عالم تاب

شامم سیه تر است زگیسوی دلکشت خورشید من برآی که وقت دمیدن است

خورشید عالم تاب

شامم سیه تر است زگیسوی دلکشت خورشید من برآی که وقت دمیدن است

شب قدر و جیرجیرک

سه شنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۲، ۱۰:۲۹ ق.ظ

جیرجیرکنشسته بودم و درحالی که کتاب دعا رو مقابلم گرفته بودم داشتم با دنبال کردن جمله های " سبحانک یا ...." با مداح همراهی می کردم. هیئت شلوغ بود. جا هم خیلی تنگ. همه  چفت هم نشسته بودن. توی هیئت هم پر از جیرجیرک های لعنتی بود. دیگه همه چشمشون ترسیده بود. اگر یه پوست تخمه آفتابگردون رو زمین می دیدیم خیلی با احتیاط نیگاش می کردیم فکر می کردیم جیرجیرکه. نفر جلوییم هم که خیلی از جیرجیرک چندشش میشد. هی مدام دست می کشید روی سر و گردنش که خدایی نکرده جیرجیرک رو سرش نشینه. توی همین دو سه ساعتی که توی هیئت نشسته بودیم مدام میدیدیم که جیرجیرک از سر و کول آدما بالا می رفت. خودم یکبار به عینه دیدم که یکی از این سیاهاش که خیلی هم چندش آور بود آروم قدم زنان از پشت سر یکی از همین بچه ها رفت توی یقه ش.

الغرض همینطور که مشغول دعا خوندن بودیم و چشمام از فرط تنفر به اطراف می چرخید یه لحظه دیدم نفر جلوییم که یک پسر لاغر اندام و قد بلند بود مثل فنر از جاش پرید. بیچاره از ترس موهاش سیخ سیخی شده بود و رنگش مثل گچ سفید. هی دست میکشید توی کمرش روی موهاش توی گردنش. لباسشو تکون داد. من هم هی بهش می خندیدم. ولی روم نشد بهش بگم بابا گوشه کتاب دعای من بود که آروم مثل راه رفتن جیرجیرک روی کمرت کشیده شد. اگرچه مدام سعی می کردم که حالت معنوی دعا رو توی خودم حفظ کنم، ولی دست خودم نبود هر چند دقیقه یکبار که این صحنه ها رو میدیدم بی اختیار نیشم تا بناگوشم باز می شد.
پانوشت:
1- این پست پانوشت این مطلب بود.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۵/۱۵
فلان الملک

طنز

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">