خورشید عالم تاب

شامم سیه تر است زگیسوی دلکشت خورشید من برآی که وقت دمیدن است

خورشید عالم تاب

شامم سیه تر است زگیسوی دلکشت خورشید من برآی که وقت دمیدن است

تشهد رو بخون بینم ...

شنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۲، ۱۰:۴۲ ق.ظ

 

با کلی دلهره رفته بودم تهران برای مصاحبه. نتیجش خیلی برام مهم بود. شاید می تونست توی زندگی ام تغییر ایجاد کنه و شایدم شروعی می شد برای تغییر سرنوشت. پیش خودم فکر می کردم اگر اینا منو نمی خواستند این همه منو از اهواز تا تهران برای یه مصاحبه فراخوان نمی کردند. با همین فکر به خودم تسکین می دادم. اما دوباره پیش خودم فکر می کردم: درسته که اینا منو نیاز دارن ولی اگر توی مصاحبه خیط بکارم و خراب کنم ممکنه ردم کنن. دوباره با همین فکر، همه اعتماد به نفسم هری می ریخت زمین. بعضی وقتا خودم رو می زدم به بیخیالی و به خودم می گفتم بابا هرچی می خواد بشه! بیخیال! خیر همه ما دست خداست. اگر ردم کنند حتما توش یه خیری هست. 

اما دوباره فکرای بیهوده. اگر رد بشم پیش حاج آقا آبروم میره. حتما حاجی فکر می کنه این آقا که با کت و شلوار اومده بود توی جلسه از پس چهارتا سوال ساده بر نیومد. بعد دوباره فکر و خیال ... خیلی آبرو ریزی بود اگر این مصاحبه رو خراب می کردم. پیش خودم فکر می کردم من هیچ وقت توی مصاحبه شانس نداشتم از بچگی از سوال و جواب پس دادن می ترسیدم. همش هم تقصیر معلم کلاس اولم بود. با اینکه شاگرد اول کلاس بودم وقتی در مشق ها اشتباهاتم را با پاکن پاک می کردم جلوی همه درحالی که خط کش توی دستش بود ازم سوال می کرد: مگه من نگفته بودم اشتباهاتتو با پاکن پاک نکن! بعدش هم ضربات خطکش پشت دست و خودکار لای انگشت و ... خدا لعنتش کند برای خودش زیر پرچم جمهوری اسلامی یک ساواکی تمام عیار بود.

خلاصه بعضی وقتها ناراحتی گاهی نگرانی و بعضی وقتها بیخیالی طی کردم تا رسیدم تهران. گفته بودند ساعت 14 توی اداره باشم. رفتم قسمت مربوطه گفتم فلانی هستم از اهواز برای مصاحبه اومدم. منو راهنمایی کردند گفتند  برو توی نماز خونه منتظر باش تا خبرت کنیم. همین منتظر باش تا خبرت کنیمشون 2 ساعت طول کشید.

حالا هرچی هی به زمان مصاحبه نزدیکتر می شدم اضطرابم بیشتر میشد. به جز من دو نفر دیگه هم بودند که اصلا توی صورتشون اثری از نگرانی نبود. وقتی خودم رو توی یه جمع دیدم که اونها آماده تر از من بودند بدتر اعتماد به نفسم رو از دست دادم. شده بودم کوهی از بی اعتمادی.

توی همین حال بودم که یک نفر سرش رو از لای در نمازخونه آورد تو و منو صدا کرد. یک لحظه انگار برق منو گرفت. خودمو سریع جمع و جور کردم و رفتم دنبال یارو. با دست اشاره کرد گفت برو توی اون اتاق. نیگاه کردم دیدم هیچ تابلویی نداره. درو باز کردم و اوضاع خرابم رو پشت یک لبخند قایم کردم و سلام کردم. یه آقایی پشت میز نشسته بود، انتظار داشتم وقتی من لبخند می زنم طرف مقابلم هم با یه لبخندی جواب بده. ولی اون اصلا نخندید و به یک جواب خیلی کوتاه و سرد اکتفا کرد.

اتاق ساعت 4 بعد از ظهر نیمه روشن بود و اون آقا که محاسن جوگندمی داشت، 50 ساله می زد. خیلی خشک گفت خودتو معرفی کن! بدترین سوال زندگیم همینه. آخه از این سوال ساده تر پیدا میشه؟ من همین سوال رو به سختی جواب دادم. نمی دونستم بگم بنده مجید فضیلت از اهواز یا کلمه بنده رو حذف کنم. دائم هم توی تت و پت هام لبخند می زدم تا سعی کنم فضای خشک مصاحبه رو تغییر بدم. ولی این یارو خیلی سفت بود اصلا نمی شد با لبخندهای تصنعی قیافش رو عوض کرد . در طول مصاحبه اصلا نه می خندید و نه به من نگاه می کرد. سرش پایین بود و هرچی که من می گفتم روی کاغذ می نوشت. انگار اینجوری می خواست از پاسخ دادن به لبخندهای من فرار کنه.

همینطور که سوال می پرسید و من با تت و پت جواب می دادم یه فکر احمقانه به سرم زد. پیش خودم گفتم اگر از توانایی هام براش بگم شاید خوب باشه بالاخره اینا افراد توانمند رو میخوان. یکی از حرف های لعنتی ای که از دهنم خارج شد این بود که گفتم من وبلاگ نویسم. تا اینو گفتم سرش رو یه ذره بالا اورد و از زیر ابروهاش منو دوباره بررسی کرد و پرسید: وبلاگ داری؟ منم که خیال کردم قفل دلشو وا کردم با خوشحالی گفتم که بله من وبلاگ نویسم و شروع کردم گفتم از سال 86 دارم قلم می زنم و ... یه دفعه ای حرفم رو قطع کرد و گفت در باره چی می نویسی؟ گفتم سیاسی تا اومدم بگم اجتماعی هم می نویسم گفت وزیر اطلاعات کیه؟ تا اینو پرسید هول کردم. تا همین یک هفته پیش هر روز مصاحبه با وزیر اطلاعات رو توی خبرگزاری فارس می خوندم . ولی هرچی زور زدم اسمش یادم نیومد. مثل یه ادم که داره غرق میشه سر جای خودم داشتم دست و پا می زدم. اسمش نوک زبونم بود ولی هیچی به هیچی. آبروم رفت. توی همین لحظات پیش خودم گفتم الان در مورد من چه قضاوتی می کنه؟ الان میگه بچه بسیجیای ما رو باش. اینا میخوان افسران جنگ نرم ما بشند؟ از شدت شرم سرخ شدم.  ولی اون معطل نکرد دوباره پرسید دبیر شورای عالی امنیت کیه؟ یه لحظه جا خوردم. اصلا یادم رفته بود این پست چیه؟ کلهم هنگ کرده بودم. پیش خودم فکر کردم بابا من ادمارو به اسم میشناسم نه با سمتاشون. با خودم فکر کردم الان یارو پیش خودش میگه وبلاگ نویسیت هم دیدیم. 

ادامه داد نماز می خونی انگار تنها سوالی که بلد بودم همین بود. محکم گفتم بله. محکم گفتم تا شاید دوباره اعتماد از دست رفته رو آپلود کنم. اگر توی سیاست خیلی وارد نباشم ولی توی دین و واجبات و مستحبات اعتماد به نفسم 200 بود. بعد گفت تشهد رو بخون بینم: آب دهنم رو قورت دادم، سرم رو انداختم پایین، با یه آرامش خاصی شروع کردم بسم الله الرحمن الرحیم، اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان محمد رسول الله ، اشهد ان علیا ..... یه لحظه مکث کردم دیدم اینی که دارم می خونم هیچیش شبیه تشهد نیست. با صدای بلند گفتم نچ. دوباره شروع کردم از اول بسم الله الرحمن الرحیم ، اشهد ان لا اله الا الله اشهد ان محمد رسول الله ... اینبار بعد از یه نچ از روی تاسف مکث کردم. کمی ژست فکر کردن به خودم گرفتم. هرکاری کردم اشهد ان لا اله الا الله به وحدهُ ختم نمی شد. بدجوری خیط کاشته بودم . یه لحظه سرم رو بالا گرفتم دیدم طرف داره هاج و واج منو نیگاه می کنه. 

همه چی قاطی شده بود. سوتی به این گندگی تا حالا نداده بودم. جای تشهد داشتم اذان می گفتم. طرف هم ذول زده بود توی چشم هام منتظر بود ببینه تهش سر از کجا در میارم. از یه طرف آبروم رفته بود که حتی تشهد رو هم یادم رفته بود از یه طرف از این افتضاح خودم داشتم روده بر می شدم ولی جلوی خودم رو گرفته بودم تا نخندم. شکمم رو قرص گرفته بودم. همه جوره زیر فشار بودم.

نهایتا بیخیال تشهد شدم. سرم رو بالا گرفتم گفتم ببین حاجی هولم کردی نمازمم یادم رفته. اینجا بود که برای اولین بار نیش یارو باز شد و خندید. 


پانوشت:

1- سرشار از غروز شده ایم. خیال می کنیم همه چیز را بلدیم. یادمان رفته که دانسته هایمان را باید هر از چندگاهی مرور کنیم تا فراموشمان نشوند.

2- یه سوتی بزرگ دیگه هم توی دوران ابتدایی دادم. و اون وقتی بود که منو برای امام جماعت کل مدرسه انتخاب کردند.  حتی معلم ها هم به من اقتدا کردند. منم با شور و حال وصف ناشدنی سرشار از خوشحالی بابت اینکه به من اعتماد کرده اند تکبیره الاحرام گفتم بعد از حمد و سوره و رکوع وقتی سر به سجده گذاشتم  بلند بلند می گفتم سبحان ربی العظیم و بحمده ....

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۲/۰۴/۲۹
فلان الملک

طنز

مصاحبه

12 فروردین

نظرات  (۶)

سلام
دمت گرم.
همچین بفهمی نفهمی نیش ما هم باز شد.
[نیشخند]

سلام

عبادت قبول

به نظرم افرادی که پست مصاحبه بهشون داده میشه ,

فک میکنن از یه کره دیگه اومدن و خیلی آدمای مهمی هستن

(انگار عقده سوال پرسیدن دارن)

واقعا مصاحبه جالب بود , من که کلی خندیدم

براتون آرزوی موفقیت دارم

التماس دعا
سلام بزرگوار
متاسفانه خىلى از کسانى که از گزىنش موفق بىرون امدن با حفظ کردن سوالات اجتماعى سىاسى و اعتقادى اىنکار را کرده اند نمونه اش. هم کتاب سوالات گزىنش است. البته سوالاتى از قبىل اىنکه کفن مىت چند تکه است هم از ان سوالات است البته صداقت شما براى بىان مطالب مطرح شده قابل تحسىن است
سلام بزرگوار
متاسفانه خىلى از کسانى که از گزىنش موفق بىرون امدن با حفظ کردن سوالات اجتماعى سىاسى و اعتقادى اىنکار را کرده اند نمونه اش. هم کتاب سوالات گزىنش است. البته سوالاتى از قبىل اىنکه کفن مىت چند تکه است هم از ان سوالات است البته صداقت شما براى بىان مطالب مطرح شده قابل تحسىن است
پاسخ:
ممنون این نظر لطف شماست.
۱۵ دی ۹۲ ، ۱۵:۴۴ محمدحسین
خخخخخخخخخخخخ
پاسخ:
یعنی چی؟؟؟
یعنی خوب بود؟؟؟؟
باحال بود

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">