خورشید عالم تاب

شامم سیه تر است زگیسوی دلکشت خورشید من برآی که وقت دمیدن است

خورشید عالم تاب

شامم سیه تر است زگیسوی دلکشت خورشید من برآی که وقت دمیدن است

آقا ... آقا ... ببخشید ...

يكشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۲، ۰۴:۵۹ ب.ظ

هتل هویزهمقدمه:

وقتی قرار باشد آبرویی نباشد همه چیز دست به دست هم می دهد تا حال تو گرفته شود. چه حال گرفتنی. وقتی خیلی با کلاس از مرکز دستور می رسد که فلانی بیاید و در دوره شرکت کند و بعد پیش همکارانت پز بدهی که .... بله. مرکز روی ما حساب دیگری باز کرده است. و در عین حال که داری پز می دهی نامه ای بیاید و تاکید کند که افراد دعوت شده فقط حق دارند بلیط اتوبوس بگیرند یا نهایتا با قطار بیایند. اما من همیشه خدا را شکر می کنم که نوع قطار را مشخص نکرده اند وگرنه مجبور می شدم با قطار باربری ویژه چهارپایان مسافرت کنم.

به هر حال باید روی خوب سکه را دید.

و چقدر با کلاس زنگ می زنم به آژانس سر کوچه تا یک ماشین بفرستد به مقصد راه آهن. و آن وقت با یک سامسونت با کلاس تر در کوپه ام دقیقا سر صندلی خودم جا می گیرم. و خیلی با کلاس شروع می کنم به روزنامه خوانی تا دیگر همقطاری های من هم سر برسند. و وقتی آنها سر می رسند خیلی مودب و با احترام سلام و احوال می کنیم. و چقدر خوب است که ایرانی ها اینقدر اهل آداب هستند.

اما وقتی خیلی با کلاس انتظار داری همه چیز روتین باشد و حرکت قطار به موقع باشد و دقیقا مطابق میل تو همه چیز پیش می رود تا ....... اما نه .... همه چیز نباید مطابق میل تو پیش برود. خیال می کنی که باید وقتی از خواب بیدار شده باشی دیگر به تهران رسیده ای. ولی وقتی وقت اذان صبح چشم هایت را باز می کنی می بینی هنوز در اول راهی. در یک کوره داهات که یک ایستگاه دارد به نام چم سنگر. جایی در نزدیکی های مرز خوزستان و لرستان. باور کردنش سخت نیست. عادت قطارهای ایران گاهی وقت ها اینجوری می شود و این می شود که 8 ساعت تاخیر ناقابل مسافرت 14 ساعته تو را تبدیل به 24 ساعت قطار نشینی می کند. چیزی شبیه یک روز حبس در بازداشتگاه به خاطر یک اتهام دروغ و اثبات نشده.

اما برویم سراغ اصل ماجرا. و من عذرخواهی می کنم از اینکه مقدمه ام طول کشید.

الغرض:

همانطور که گفتم خیلی باکلاس وارد هتل شدم. یک هتلی که از نظر این کارمند هتل ندیده شیک به نظر می رسید. از در الکترونیکی که وارد شدم مستقیم رفتم به سمت پذیرش که در بالای اتاق پذیرش به لاتین نوشته بودند Reception. خیلی مودبانه سلام کردم و اوشان هم خیلی محترمانه به همان ترتیبی که در صنعت هتل داری بهشان یاد داده بودند احترام کردند و گفتند که بفرمایید. من هم خیلی باکلاس گفتم که از طرف اداره بوق خدمت شما می رسم. با احترام غیر قابل توصیفی اسم و فامیل مرا پرسیدند تا یقین کنند که اسم بنده در لیست مورد نظر اداره ما باشد.

و بعد یک فرم لعنتی دادند تا آن را پر کنم. وقتی دقت کردم دیدم که این فرم خیلی پیچیده است. از اول تا آخرش را دو سه بار بالا و پایین کردم. نفهمیدم باید کجایش را پر کنم. هم اینکه محل نوشتن اسم و فامیل سر جای خودش نبود. هم اینکه به لاتین نوشته شده بود. و اینکه دست خط گنده من در آن کادرهای کوچک جا نمیشد. ضمن اینکه ان خانم خیلی مودب از دور هی می گفت آنجا را هم امضا کن. من هرچقدر به ابرو و چشم هایش نگاه می کردم محل مورد اشاره را پیدا نمی کردم. لذا اینگونه شد که سه بار از او پرسیدم کجا را امضا کنم؟؟؟

آخر سر بیچاره کلافه شد و انگشت گذاشت در محل امضای بنده. گفت اینجا!!

به هرحال پر کردن ان فرم لعنتی مقدار قابل توجهی از کلاس من فرو کاست. بعد از اینکه فرم را پر کردم. یک کارت کاملا سفید شبیه کارت عابر بانک به من داد با این تفاوت که کارت مورد نظر کاملا بدون نقش و سفید بود. و یک کارت دیگری داد که شماره سوییت مورد نظر روی ان با خودکار آبی نوشته شده بود. طبقه ده. اتاق 1005. باید سوار آسانسور می شدم. یک آسانسور شیک که درون آن تمام آینه بود. و من درون آینه خودم را ور انداز کردم. و خیلی سعی کردم که همچنان حس باکلاسی را درون خودم حفظ کنم. ولی بعد از آن 24 ساعت تاخیر قطار و جریان پر کردن آن فرم لعنتی داشت کم کم حال و هوای این حس دوست داشتنی از کله ام می پرید.

وقتی به درب اتاق رسیدم متوجه شدم که کلید اتاق همراهم نیست. خیلی مودبانه کمی به خودم فشار آوردم و یادم افتاد در ماموریت قبلی که گرگان رفته بودیم در ناهارخوران هم همین اتفاق افتاد. آن کارتی که همراهم بود نقش کلید را بازی می کرد. و من از این همه با کلاسی شگفت زده شدم. کلیدهای الکترونیکی. کاش بتوانم قفل های خانه خود را این ریختی کنم.

به هرحال مذکور را در محل مورد نظر گذاشتم و در به صورت اتوماتیک باز شد و من کلی هیجان زده شدم. وارد اتاق شدم. وسایل هم اتاقی را دیدم ولی خودش نبود. بعد از یکی دو تماس تلفنی با اهل خانه و دوستان مقیم. تازه یادم افتاد که خسته و گرسنه هستم. خیلی با کلاس تماس گرفتم با قسمت پذیرش و مودبانه گفتم ساعت شام چه وقت است؟ آنها هم اعلام کردند که همین حالا دقیقا وقت صرف شام است. خوشحال شدم. سامسونت دیپلماتم را گوشه ای گذاشتم و دست و صورتم را شستم و رفتم به محل رستوران هتل.

عجب جای باکلاسی بود. حیف که عکسش را نگرفتم. به اطرافم نگاه کردم. یک انگلیسی به همراه مترجمش. یک آقا و خانم چینی یا ژاپنی که یحتمل پرسنل شرکت های خارجی یا اینکه کارمندان سفارت بودند. همه اینها باعث می شد تا آدم احساس باکلاسی بیشتری بکند. لوسترهای زیبا. رنگ زیبای فرش زیر پا. پرده های رنگارنگ و اشرافی. نحوه نورافشانی درون هتل میز سلف سرویس و گارسون های جوان و شیک و خوش لباس و خوش اندام همه و همه حس باکلاسی داشت.

کافشنم را در آوردم و روی یک میز 6 نفره نشستم و کافشنم را به تکیه گاه صندلی آویز کردم. نگاهم را به گارسون دوختم و منتظر شدم تا نگاهم بکند و به سمتم بیاید و منوی باکلاس را برای انتخاب غذای مورد علاقه تقدیم کند. همه چیز روتین پیش می رفت. نگاه گارسون به نگاهم گره خورد. به طرفم امد و گفت که آقا شما نمی توانید روی این میز بنشینید. شوکه شدم و با تعجب پرسیدم چرا؟ گفت این میز رزرو شده است. فرضش را بکنید که من از تعجب ابروهایم بالا رفته و کمی گردنم دراز شده است. نگاهم را به سمت میز برگرداندم و دیدم که یک قطعه چوبی روی میز است که به صورت لاتین روی آن نوشته اند reserve.

خیلی ضایع بود. چشمم به این تیکه چوبی نیفتاد. و اصلا به عبارت لاتین آن توجه نکرده بودم. شاید اگر فارسی نوشته بود بالاخره ما متوجه می شدیم که قبلا این میز برای یک شخصی ذخیره شده است. ولی چه کنیم که برای خودمان ارزش قائل نیستیم. و چون انگلیسی ها را از خودمان آدم تر حساب می کنیم روی توالت هایمان هم حتی می نویسیم wc. انگار که ایرانی ها هیچ حق دست شویی رفتن ندارند.

خلاصه از صد درصد حس باکلاسی ما فقط 50 تایش مانده بود. با یک حالت ضایع شده مجبور شدم میزم را عوض کنم. و رفتم روی یک میز دیگه و دوباره سعی کردم با کلاس باشم. بالاخره گارسون آمد و خیلی احترام کرد. و بعد از اینکه منوی لعنتی را تقدیم کرد گفت که چه میل دارید. من برای اینکه آقای گارسون محترم را خیلی معطل نکنم یه نگاه خیلی سریع و تند به لیست قیمت ها و غذاها کردم. انواع دسر ها و غذاها و سالادها و نوشویدنی ها با قیمت های استثنایی و گران. باورش سخت بود. ولی واقعیت داشت. اما خیال من راحت بود که مهمان اداره مان هستیم.

با خیال راحت گفتم لطفا سلطانی و یک دلستر. آن آقای خیلی شیک بعد از ادای احترام و یادداشت غذای سفارشی بنده خیلی با کلاس و محترمانه گفت انجا میز سلف سرویس هست و انواع سالادها آنجاست. تا زمان آماده شدن غذا شما می توانید هرچه که علاقه داشتید میل کنید.

من به خاطر اینکه اینقدر مورد احترام واقع شده بودم در پوست خودم نمی گنجیدم، لذا خیلی با کلاس رفتم به سمت میز اوردر (Order) یا همان سلف سرویس. یک پشقاپ و قاشق برداشتم و با یک نگاه عمیق و وسیع تمام زیبایی میز و دسرهای خوشمزه را ورانداز کردم. واقعا انتخاب یک دسر یا سالاد خوشمزه در آن میز رنگارنگ خیلی سخت است. ولی من از آنجایی که آدم با اراده ای هستم بدون اینکه خودم را درگیر انتخاب بکنم رفتم سراغ کارامل چون من کارامل خیلی دوست دارم. قاشق را بردم توی ظرف و شروع کردم به برداشتن یک تیکه بریده شده. کمی دشوار بود هرچه تلاش می کردم آن تیکه داخل قاشق نمی شد. سه چهار بار از چهار طرفش تست کردم لعنتی کوکش با ساز من جور نمی شد نهایتا دست به یک اقدام محلی زدم و به صورت بچه شهرستانی ها کارامل را چهارچنگولی برداشتم و گذاشتم توی ظرف. رفتم که دوباره کارامل بردارم که دیدم جناب آقای گارسون با کلاس دارد مرا صدا می زند: آقا ..... آقا .... ببخشید. سرم را چرخاندم و گفتم بفرمایید؟

گفت: شما نمی توانید از این غذاها میل کنید. یکهو یک آب سرد ریختند روی سرم. باورم نمی شد. در دلم فریاد زدم چه می گویی گارسون؟؟؟ انگار عرق شرم داشت از فرق سرم سرازیر می شد. یکباره سرم را به اطراف چرخاندم ببینم به غیر از من چه کس دیگری این صحنه فضاحت بار را می بیند. به آقا گارسون گفتم چرا؟؟؟

گفت اداره شما از مجموع 20 - 30 نوع غذا و دسر فقط سوپ و سالاد و چلو کباب و چلو مرغ و ماهی را انتخاب کرده است. آب دهنم را قورت دادم و گفتم همان چلو کباب خودمان را لطفا بیارید. دست از پا درازتر رفتم سراغ آنچیزی که برای انتخابش هیچ اراده ای نداشتم. و دائم به این فکر می کردم که من چقدر آدم بی کلاسی هستم.

اگر هرکسی فقط خواب این اتفاق را ببینید شاید با حالت خیلی مضطربی از خواب بپرد. ولی این جریان حقیقتا برای من اتفاق افتاد. و قیافه من دقیقا شبیه بچه شهرستانی هایی بود که با تهرانی ها و انگلیسی ها و ژاپنی ها خیلی فرق دارد. و دقیقا با همین بی کلاسی و خاکی بودن پوز استکبار را به خاک مالیده ایم. همین ماهایی که با همین لهجه داهاتی هر ساله چندین بار اقتدار نظام مقدس جمهوری اسلامی را به رخ همین انگلیسی ها و چینی ها و ژاپنی ها و آمریکایی ها و فرانسوی ها می کشیم.  همین فرانسوی هایی که وقتی می خواهند به ما اجناس پژو را بفروشند منت بارمان کنند که فعلا بخش نامه رفع تحریم ها برای ما ارسال نشده است.

و من دقیقا خوب حالیم است که اگر جای آن مسئول ایران خودرو بودم به جای اینکه زیر بار منت این فرانسوی ها بروم برای ساخت قطعات پژو خاک کف پای این دانشجوها و دانشمندان ایرانی را ببوسم و با آنها برای تولید قطعات پژو یا هر ماشین دیگری قراردادهای میلیاردی ببندم و سرم را بالا بگیرم و تف بیاندازم توی صورت فرانسوی ها و محل سگ هم بهشان نکنم.

این شان ایرانی من است که یک بچه شهرستانی بیکلاس دنیا را به چالش کشیده است اگر روحانی بفهمد و ظریف درک کند.


پانوشت: خاطرات زیر را هم بخوانید. بی لطف نیست.

  1. تشهد رو بخون بینم.
  2. وقتی همسرم راضی نبود.
  3. شب قدر و جیرجیرک.
موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۲/۰۹/۲۴
فلان الملک

طنز

هتل

نظرات  (۱۱)

خیلی جالب بود! کلی خندیدم!
پاسخ:
برای شما لحظات خوبی را آرزو می کنیم.
از تصور همچین اتفاقی برای خودم واقعا استرس پیدا میکنم و درود بر شما که چه مقتدرانه راه رو ادامه دادید!

درود بر شما که خنده را بر لب ما نشوندی!

ولی یک انتقاد هیچوقت به خودتون لقب بچه شهرستانی ندهید .
پاسخ:
ممنون که تایید کردید.
۲۶ آذر ۹۲ ، ۰۹:۲۵ رهسپارقدیمی
سلام
همین یه مختصر آب + روی ما دادی بر باد ؟!
ترا به این هتل چکار میرفتی همان دست خیابان راه آهن و میهمان یک میهمان پذیر میشدی اینقدر حرص ما را در نمی آوردی !
ای بی کلاس ! ای بی فیسبوک !
واقعا که !!!
پاسخ:
حاجی جان از کجاش ناراحت شدی؟
سلام
متاسفانه ما ایرانی ها غریبه پرستیم و هم وطنای خودمونو جزء آدمیزاد حساب نمیاریم
[گل][گل]....::اللهم عجل لولیک الفرج::....[گل][گل]
التماس دعا
پاسخ:
ایشالا درست میشه.
۲۶ آذر ۹۲ ، ۱۲:۲۴ صالحی-همکار قدیم
واقعا ممنون که پس از کلی خستگی کار حسابی من و همکار قدیمی دیگرت را (خردیار) خندوندی.ولی اون جمله آخری رو که نوشتی آقای روحانی و ظریف اگه بفهمن رو راستش خوشم نیومد.فعلا که این دونفر بافهم تر از خیلی های دیگه به نظر می رسند.ممنونم از این پست قشنگی که گذاشتی
پاسخ:
سلامی گرم به همه همکارای قدیمی عزیز.
۲۹ آذر ۹۲ ، ۱۸:۴۰ خانوم معلم
سلام. ممنون که به من و بچه هام سر زدید.
متاسفانه اینترنت نداشتم و نتونستم به موقع بازدید پس بدم.
خاطره تون خیلی جالب بود.
البته به نظرم شما کمی سخت گرفتید . این سوء تفاهم ها برای همه پیش میاد. تو چهار قسط همین نظر رو نوشتم.
پاسخ:
علیک سلام.
من سعی کردم کمی تمرین طنز نویسی کنم. همین.
سلام
اولا باید تبریک بگم بابت سبک نوشتاری زیباتون
و ثانیا از کلمه کلاس زیاد استفاده کردید.
و ثالثا اشکال نداره در این موارد زیاد حرص نخورید که سختیش همین 60 سال اوله ( نه 100 سال)
پاسخ:
ممنونم میرزا جان بابت انتقادات عالیتون.
قشنگ بود مجید! یاد اون روزای قشنگی که با هم داشتیم افتادم ولی کلا زیاد به چشم و ابروی این مهماندارای هتل خیره نشو! به دالی بازی و اینا کشیده می شه شر می شه :)
پاسخ:
مسلم جان درباره یه سری مسائل تازه من چیزی ننوشتم. وگرنه روده بر میشدی.
در اصل نمیشد چیزی نوشت. اینقدر سوژه بود که نگو.
۱۰ دی ۹۲ ، ۱۵:۲۳ فاطمه فضیلت پور
واقعا جای تاسف داره که تو هتل هامون هیچ تابلوی فارسی نداریم!!!
پاسخ:
آه ....
دست از روی (my heart) بردار.
اون مسائل که ننوشتی ایمیل کن :) نکنه دستشویی فرنگی و شیر آب چشمی و این داستانا هم برات ماجرا درست کرده؟ یا نکنه مهموندارا شیطنت کردن! دالی بازی داشتی؟ :)
پاسخ:
هووووووووووووو
حالا کی حال داره از اول بشینه و مطلب بنویسه؟؟؟؟؟
۱۵ دی ۹۲ ، ۱۵:۳۹ محمدحسین
خیلی باحال نوشتی
یعنی تصورش هم میکنم این بلا سر من می آمد خیس عرق میشوم!!
ولی اخرش رو خیلی خوب تموم کردی احسنت
پاسخ:
ممنون لطف داری ...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">