تلفنم زنگ خورد. شوهرعمه بود. گفت یکی از دوستام اومده خونمون با دوتا دخترش. روحانیه و یک پست خیلی مهم در حوزه داره. آدم خیلی مهمیه. داری میای دزفول بیا خونمون اگر از هرکدوم از دختراش خوشت اومد من صحبت می کنم ایشالا اوکی میشه. قند توی دلم آب شد. گفتم وای خدای من! ازدواج با یک دختر محجبه که پدرش روحانی باشه. چقدر خوب! پیش خودم کلی توهم زدم. یکی از آرزوهام ازدواج با یک دختر محجبه بود. احساسات بهم غلبه کرد و کلی از خدا تشکر کردم که چه مورد مناسبی پیدا شده. از زنجان تا دزفول حدود 15 ساعت راه بود. این 15 ساعت به اندازه 15 روز گذشت تا رسیدیم دزفول. چقدر با مادرم خیالبافی کردم.
وقتی رسیدیم دزفول اولین جایی که رفتیم خونه عمه بود. من له له می زدم که
رفته ایم جلسه شعر خوانی. یا همان شب شعر.
این شب شعر با دیگر جلسه های شب شعر فرق می کند. یک عده شاعر متعهد و انقلابی جمع شده اند و اشعار خودشان را به نقد می گذارند. برعکس دیگر شب شعر ها هم خبری از دختر و پسرهای جیگول سیگاری مو بلند و مانتو کوتاه که فقط بلدند در وصف معشوقه هاشان شعر بگویند نیست.
همه خانوم های چادری و آقایان طلبه و محاسن و این جور چیزها ...
اما ناشی از اثرات آن شب شعرهای جیگولی بعد از شعر خواندن هر شاعر
مقدمه:
وقتی قرار باشد آبرویی نباشد همه چیز دست به دست هم می دهد تا حال تو گرفته شود. چه حال گرفتنی. وقتی خیلی با کلاس از مرکز دستور می رسد که فلانی بیاید و در دوره شرکت کند و بعد پیش همکارانت پز بدهی که .... بله. مرکز روی ما حساب دیگری باز کرده است. و در عین حال که داری پز می دهی نامه ای بیاید و تاکید کند که افراد دعوت شده فقط حق دارند بلیط اتوبوس بگیرند یا نهایتا با قطار بیایند. اما من همیشه خدا را شکر می کنم که نوع قطار را مشخص نکرده اند وگرنه مجبور می شدم با قطار باربری ویژه چهارپایان مسافرت کنم.
به هر حال باید روی خوب سکه را دید.
و چقدر با کلاس زنگ می زنم به آژانس سر کوچه تا
نشسته بودم و درحالی که کتاب دعا رو مقابلم گرفته بودم داشتم با دنبال کردن جمله های " سبحانک یا ...." با مداح همراهی می کردم. هیئت شلوغ بود. جا هم خیلی تنگ. همه چفت هم نشسته بودن. توی هیئت هم پر از جیرجیرک های لعنتی بود. دیگه همه چشمشون ترسیده بود. اگر یه پوست تخمه آفتابگردون رو زمین می دیدیم خیلی با احتیاط نیگاش می کردیم فکر می کردیم جیرجیرکه. نفر جلوییم هم که خیلی از جیرجیرک چندشش میشد
با کلی دلهره رفته بودم تهران برای مصاحبه. نتیجش خیلی برام مهم بود. شاید می تونست توی زندگی ام تغییر ایجاد کنه و شایدم شروعی می شد برای تغییر سرنوشت. پیش خودم فکر می کردم اگر اینا منو نمی خواستند این همه منو از اهواز تا تهران برای یه مصاحبه فراخوان نمی کردند. با همین فکر به خودم تسکین می دادم. اما دوباره پیش خودم فکر می کردم: درسته که اینا منو نیاز دارن ولی اگر توی مصاحبه خیط بکارم و خراب کنم ممکنه ردم کنن. دوباره با همین فکر، همه اعتماد به نفسم هری می ریخت زمین. بعضی وقتا خودم رو می زدم به بیخیالی و به خودم می گفتم بابا هرچی می خواد بشه! بیخیال! خیر همه ما دست خداست. اگر ردم کنند حتما توش یه خیری هست.
اما دوباره فکرای