خواستگاری از دختر یک روحانی
تلفنم زنگ خورد. شوهرعمه بود. گفت یکی از دوستام اومده خونمون با دوتا دخترش. روحانیه و یک پست خیلی مهم در حوزه داره. آدم خیلی مهمیه. داری میای دزفول بیا خونمون اگر از هرکدوم از دختراش خوشت اومد من صحبت می کنم ایشالا اوکی میشه. قند توی دلم آب شد. گفتم وای خدای من! ازدواج با یک دختر محجبه که پدرش روحانی باشه. چقدر خوب! پیش خودم کلی توهم زدم. یکی از آرزوهام ازدواج با یک دختر محجبه بود. احساسات بهم غلبه کرد و کلی از خدا تشکر کردم که چه مورد مناسبی پیدا شده. از زنجان تا دزفول حدود 15 ساعت راه بود. این 15 ساعت به اندازه 15 روز گذشت تا رسیدیم دزفول. چقدر با مادرم خیالبافی کردم.
وقتی رسیدیم دزفول اولین جایی که رفتیم خونه عمه بود. من له له می زدم که اون دختر محجبه رو ببینم. زنگ آیفون رو زدیم و از اونجایی که از شهر دور اومده بودیم کلی تحویلمون گرفتن. من عمه زهره و شوهرشو خیلی دوست دارم چون خیلی با هم صمیمی و راحت هستیم. به همین خاطر شوهر عمه خیلی هوام رو داشت. این بحث پیشنهاد خواستگاری هم از طرف خودش مطرح شد چون با من ندار بود. از طرفی چون شوهر عمه من مدیر کل یکی از ادارات بود من خیلی احترامشو داشتم و همیشه باهاش محترمانه صحبت می کردم. به این نحو که من باب ادب هیچ وقت به ایشون "تو" نمی گفتم و همیشه از کلمه "شما" استفاده می کردم.
وقتی وارد شدیم. بعد سلام و احوالپرسی خیلی گرم با عمه و شوهر عمه، به سمت اتاق مهمان هدایت شدیم و شوهر عمه من رو به حاج آقای صادقی معرفی کرد. وقتی نگاه کردم دیدم یک روحانی خیلی با ابهت و محاسن بلند و مشکی درحالی که عبا و عمامه را پیاده کرده بود با لباس سفید روی مبل نشسته. ایشون با همون جذبه و تن صدای بمی که داشت یک سلام و علیک آخوندی کرد و منو تحویل گرفت و نشوند کنار خودش.
ابهت حاج آقا خیلی منو گرفته بود. طوری که دست و پام رو گم کرده بودم. پیش خودم گفتم الان پیش پدر زن آیندم نشستم و خیلی نگران بودم که طرز صحبت کردن و رفتارم دور از ادب نباشه. ایشون از راه پر پیچ و خم زنجان سوال کرد و منم که به ته صدام لرزه افتاده بود سعی می کردم جوابشو درست بدم طوری که سوتی ندم. روی کلمات خیلی تمرکز کرده بودم. از طرفی سعی می کردم توی صحبت هام با تیکه های بامزه و شوخی همراه با ادب و احترام نظرشو جلب کنم.
این کار من بی تاثیر نبود. خنده ملیحی روی لبهاش افتاده بود و احساس کردم که از متانتم خوشش اومده. توی همین اوضاع بودیم که حاج آقای صادقی همراه با یک لبخند از روی صمیمیت و رضایت با همون تن صدای بم گفت آقای اسلامی خیلی تعریف شما را به ما داده طوری که ما خیلی مشتاق بودیم شما را ببینیم. من هم که از این تعریف خوشم اومده بود مثل بادکنک باد شدم و کلی ذوق کردم و گفتم: آقای اسلامی خیلی بیجا کردند!!!
تا اینو گفتم بیچاره آقای اسلامی همون طور که روی مبل خیلی رسمی نشسته بود انگار یک دفعه پنچر شد. تازه من فهمیدم چه گندی زدم. اینقدر سوتی من افتضاح بود که اصلا روم نشد برگردم اصلاحش کنم. یه لحظه همه ساکت شدند. من سرخ شدم و کلی آبروم رفت. اگرچه حاج آقای صادقی با تبحر آخوندی خودش بحث رو عوض کرد ولی گندی که من زده بودم به این راحتیا جمع کردنی نبود.
پانوشت:
- همین مطلب رو هم می تونید اینجا دنبال کنید.
روده بر شدم!