تلفنم زنگ خورد. شوهرعمه بود. گفت یکی از دوستام اومده خونمون با دوتا دخترش. روحانیه و یک پست خیلی مهم در حوزه داره. آدم خیلی مهمیه. داری میای دزفول بیا خونمون اگر از هرکدوم از دختراش خوشت اومد من صحبت می کنم ایشالا اوکی میشه. قند توی دلم آب شد. گفتم وای خدای من! ازدواج با یک دختر محجبه که پدرش روحانی باشه. چقدر خوب! پیش خودم کلی توهم زدم. یکی از آرزوهام ازدواج با یک دختر محجبه بود. احساسات بهم غلبه کرد و کلی از خدا تشکر کردم که چه مورد مناسبی پیدا شده. از زنجان تا دزفول حدود 15 ساعت راه بود. این 15 ساعت به اندازه 15 روز گذشت تا رسیدیم دزفول. چقدر با مادرم خیالبافی کردم.
وقتی رسیدیم دزفول اولین جایی که رفتیم خونه عمه بود. من له له می زدم که
در یکی از این روزهایی که گذشت به همراه همسرم به دیدار یکی از عزیزانی رفتم که در صدا و سیما شغل کارگردانی و تهیه کنندگی را دارد. علی رغمی که پیش خودم فکر می کنم هرچه از خداوند تبارک و تعالی خواسته ام به لطف کریمانه و الهی خود دریغ نفرموده است لکن کمی گله کردم از اوضاع موجود. از آن بابت که احساس روزمرگی و بی فایده بودن سخت مرا می آزارد. از اینکه احساس می کنم هیچ هدفی در زندگی ندارم و برای خود سیری تعریف نکرده ام. همین بی هدفی منجر می شود که
روز تعطیل که همه خواب هستند. ابوی زنگ می زند. گوشی را بر می دارم بابا می گوید آماده شو باید برویم آبادان. با یک حالت سرشار از تعجب بدون چون و چرا و بی معطلی قبول می کنم. برنامه های آن روزم را کنسل می کنم و با پدر راهی آبادان و اروند کنار می شویم. یک مسافرت یک روزه کاری اجباری توفیقی. اصولا با پدر زیاد در مورد کار و اقتصاد صحبت می کنم. آن روز هم مبحث کاری بود. در آبادان با یکی از دوستان قرار ملاقات داشتیم. از آبادان راهی خرمشهر شدیم. در خرمشهر یک اسکله صادراتی وجود دارد که به گفته یکی از پرسنل اسکله
مقدمه: