گاهی اوقات پیش خودم فکر می کنم جنگ خیلی بد است. کشتار و خونریزی! چه چیزی از این بدتر می تواند باشد؟ خاواده های کشته شدگان چقدر داغ را باید تحمل کنند؟ تا کی فرزندان کشته شدگان از بی پدری زجر بکشند؟
اما ...
خوب که نگاه می کنم می بینم بسیاری از مردم در آرامش و آسایش غرق در فساد می شوند. معیارها و ملاک های دین را فراموش می کنند. در استعدادهای نداشته شان لاف های بزرگ می زنند. ادعای وطن پرستی می کنند. حرف از کمک به نیازمندان می زنند. اما لباس های بدن نما می پوشند تا در خیابان دیدگان نامحرمان را به خود جلب کنند.
چه کسی می آید تا دوباره از قبل خبر شهادتش را به ما بگوید؟
وقتی از او می پرسی چرا بیکار نشستی؟ می گوید: برای من کار پیدا نمی شود!!!
روز تعطیل که همه خواب هستند. ابوی زنگ می زند. گوشی را بر می دارم بابا می گوید آماده شو باید برویم آبادان. با یک حالت سرشار از تعجب بدون چون و چرا و بی معطلی قبول می کنم. برنامه های آن روزم را کنسل می کنم و با پدر راهی آبادان و اروند کنار می شویم. یک مسافرت یک روزه کاری اجباری توفیقی. اصولا با پدر زیاد در مورد کار و اقتصاد صحبت می کنم. آن روز هم مبحث کاری بود. در آبادان با یکی از دوستان قرار ملاقات داشتیم. از آبادان راهی خرمشهر شدیم. در خرمشهر یک اسکله صادراتی وجود دارد که به گفته یکی از پرسنل اسکله
این مطلب هدیه می شود و خانوم های متاهل و دختر خانوم های مجرد. فقط و فقط به خاطر اینکه کمی مردها رو درک کنن.
در پست " 