بازار اهواز و ماه رمضان
پنجشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۲، ۱۲:۱۰ ب.ظ
من مسئول این طرف بازار هستم
شرح روزه خواری در ملاء عام در بازار امام خمینی اهواز و تجربه موفق چند تذکر
با
حضرت علیا مخدره رفته ام بازار. بی اختیار جلوه های بی حیایی را که در
بازار اهواز می بینم اخم هایم درهم می شود. همینطور قدم زنان به سمت بازار
پاکستانی ها. آنچه مرا عذاب می دهد گستاخی برخی آدم های بی ملاحظه است.
آنها به ماه رمضان بی توجه اند. بی حیاها بی محابا خودشان را در ماه مهمانی
خدا عرضه می کنند از برای فروش به قیمتی اندک. از آن طرف مغازه های باز و
بی پرده بستنی فروشی ها و آب هویج و فالوده در گرمای قار اهواز آدم را از
روزه گرفتن پشیمان می کند. اخم هایم به هم گره تر می خورد. هنوز تا اذان یک
ساعت و نیم زمان داریم.شرح روزه خواری در ملاء عام در بازار امام خمینی اهواز و تجربه موفق چند تذکر
پیش نویس:
أوحَى اللّهُ تَعالى إلى شُعَیبٍ النَّبِىِّ إِنّى مُعَذِّبٌ مِن قَومِکَ مِائَةَ أَلفٍ: أَربَعینَ أَلفا مِن شِرارِهِم وَسِتّینَ أَلفا مِن خیارِهِم فَقالَ: یارَبِّ هؤُلاءِ الشرارُ فَما بالُ الخیارِ؟! فَأَوحَى اللّهُ عَزَّوَجَلَّ إِلَیهِ: داهَنُوا أَهلَ المَعاصى فَلَم یَغضِبُوا لِغَضَبى؛
خداى تعالى به شعیب پیامبر وحى فرمود که: من صد هزار نفر از قوم تو را عذاب خواهم کرد: چهل هزار نفر بدکار را، شصت هزار نفر از نیکانشان را. شعیب عرض کرد: پروردگارا! بدکاران سزاوارند اما نیکان چرا؟ خداى عزوجل به او وحى فرمود که: آنان با گنهکاران راه آمدند و به خاطر خشم من به خشم نیامدند.
کافى، ج5، ص56، ح
کمی آن طرف تر که می رویم. پسر سیاه چرده ای با یقه باز، داشت بطری یخی (نوشابه خانواده که پر از آب می کنند و می گذارند در فریزر تا یخ بزند) را روی لبه جدول می کوبید تا یخ هایش خرد شوند و آن را میل کند. صدای کوبیدن این بطری یخ از آن ور خیابان شنیده میشد و چشم و گوش قلب های عطشناک و حنجره های تشنه روزه داران را به خود جلب می کرد.
با دیدن این تصویر گره اخم هایم کور شد. وارد بازار پاکستانی ها شدم. جایی که جنس برای خانوم ها بیشتر جور است. بازار لباس فروشانی که مشهور شده است به بازار پاکستانی ها. اسمش بد در رفته که اجناسش ارزان تر از جاهای دیگر است. خاصیتش این است که همه چیز در این بازار پیدا می شود.
خانوم اشاره کرد گفت برویم در آن پاساژ هم خنک است و هم سایه و هم اجناس مورد نظر در آن پیدا می شود. از در پاساژ چیزی شبیه متروی تهران باد خنکی به سمت بیرون می وزید. این باد آدم را برای رفتن به داخل پاساژ حریص تر می کرد.
در راهروی ورودی پاساژ چشمم به پسری بیکار افتاد که در محل عبور مشتریان خیلی خودنمایی می کرد. شلوار لی، فاق کوتاه و تنگ و یک تک پوش آستین کوتاه که یقه اش بر خلاف معمول تا بالای نافش باز بود. دقت کردم دیدم این یقه دراز دکمه های چفتی دارد که این بی حیا آن ها را نبسته است.
خیلی عصبانی شدم. پیش خودم گفتم که حتما این شخص را اجیر کرده اند برای تبلیغ پاساژ. به همین خاطر رفتم به مغازه داران اعتراض کردم. از شناس ما توی هر مغازه که می رفتم فروشنده ها چه دختر و چه پسر همه از دم بزک کرده بودند. انگار عرف شده است هرکس در پاساژ، مغازه اجاره می کند باید ظاهرش جیگول باشد. خودمانیم پاساژ ها هم خوب جایی برای قرتی بازی هستند.
بعد از چند تذکر یکی از این مغازه دارها رفت تا مثلا تذکر بدهد. من هم دنبالش راه افتادم. به در پاساژ که رسیدیم گفت کدام را می گویی؟ دستم را به سمت آن پسرک دراز کردم و گفتم این را می گویم. نگاهش کرد و گفت ایشان یکی از مغازه داران است. گفتم مغازه دار است که باشد، باید با این وضع بیاید توی خیابان؟؟؟ رو به آن پسر بدحجاب کردم و با اخم گفتم این چه وضع لباس پوشیدن است؟
از یک طرف پسرک ترسیده بود و از طرفی دیگر سعی می کرد حاضر جوابی کند. با ترس و دلهره ای که از صورتش می بارید گفت هرکس و نامه اعمال خودش!!! بهش گفتم: مرد ناحسابی ایستاده ای با این وضع جلوی زنان مردم تا جلب توجه بکنی آن وقت می گویی هرکس و نامه اعمال خودش؟؟؟ خودم را آماده کردم که اگر گستاخ تر شد بزنم به سیم اخر. گفت: برو ببین در پاساژ کارون پسرها با چه وضعی می آیند! من که چیزی نیستم. با همان چهره اخم کرده و اما اینبار اخم تر گفتم مگر هرکسی هر اشتباهی کرد تو هم باید همان اشتباه را انجام بدهی؟؟؟ شاید کسی دوست باشد با سر برود در چاه.
پسرک بدحجاب که ترسیده بود از من فاصله گرفت و رفت چند قدم دور تر روی یک صندلی نشست اما همچنان غر می زد. هرچه می گفت من هم جوابش را می دادم. نتیجه اش برایم مهم نبود. مهم این بود که باید تذکر می دادم. اول به مغازه داران و بعد به آن پسر بی حجاب. همه اینها اثر می گذارد. من به اثر تذکر دادن ایمان دارم.
خلاصه از آن پاساژ بیرون رفتم و به اولین پلیس گشت بازار که رسیدم آدرس آن پاساژ و آن پسر را دادم و درخواست کردم که برود و تذکر بدهد و به پلیس تاکید کردم که دیگر دوست ندارم ان پسرک بی حجاب را آنجا ببینم. برایم مهم نبود که پلیس به درخواست من اهمیت می دهد یا نه. مهم این بود که تذکر داده ام. چون می دانم تذکر دادن اثر خودش را می گذارد.
بعد از این رفتم به ستاد مرکزی پلیس بازار امام خمینی اهواز. یک کانکس سبز رنگ گرد است روبه روی مسجد بازار. رفتم داخل را نگاه کردم دیدم یک افسر جوان نشسته. بلافاصله چشمم به کلمن آبی هم افتاد. نمی خواستم فکر کنم ممکن است که این پلیس جوان روزه نباشد. برایم مهم نبود. شاید هم گذاشته بودند برای بعد از اذان. در زدم و داخل شدم. بدون اینکه بخندم سلام کردم. به حالت اعتراضی به آن افسر گفتم: قبلا در ماه رمضان جلوی مغازه های ساندویچی و بستنی فروشی یک پرده می انداختند که کسی بستنی خوردن بی روزه ها را نبیند. به عبارتی این بستنی فروش ها دارند در ملاء عام با روزه خواری مشتریانشان به روزه دارها توهین می کنند. مگر نه اینکه ماه رمضان است. وظیفه شماست که تذکر بدهید!!!
آن افسر از اعتراض من و از اینکه وظیفه اش را به او گوشزد کرده بودم خوشش نیامد جواب سلامم را سرد داد و از جایش بلند نشد و همانطور که روی صندلی اش لم داده بود و اخم کرد و گفت تو چه کاره ای که با من اینجوری صحبت می کنی؟؟؟ از این رفتارش بیشتر عصبانی شدم. صدایم را اندکی بلندتر کردم و گفتم من یکی از این مردم عادی هستم که امروز آمده ام بازار. وظیفه من است به شما تذکر بدهم. اگرچه از استدلالم بر ای اعتراض و تذکر دادن قانع شده بود ولی نمی خواست زیر بار برود.
گفت تذکر داده ایم رعایت نکرده اند! با همان تن صدا گفتم رعایت نمی کنند کرکره مغازه شان را بکشید پایین!
گفت وظیفه ما نیست! گفتم می دانم بستن مغازه وظیفه تو نیست ولی وظیفه توست که هم به مغازه و هم به صنف مورد نظر تذکر بدهی!!!
آخر سر که جوابی نداشت تا بدهد درحالی که آماده میشد تا برود تذکر بدهد گفت من مسئول آن طرف بازار هستم. این طرف بازار به من ربطی ندارد. دوباره با همان تن صدا و کمی جدی تر گفتم: خب به دوستت بگو برود تذکر بدهد!!! یعنی تو نباید تذکر من را انعکاس بدهی؟؟؟ اگر هم فکر می کنی نمی توانی تذکر بدهی بگو تا شکل دیگری وارد عمل بشوم. افسر جوان دقیقا متوجه کنایه من شد! با حالت غرغر کنان گفت: برو هر شکلی بلدی عمل کن!!!
پانوشت:
1- اصلا برایم مهم نیست نتیجه کار چه می شود!!! برای من تاثیر تذکر دادن مهم بود. وقتی به کسی بابت کار اشتباهش تذکر می دهید. حتی اگر گستاخ تر شود و گوش نکند و حاضر جوابی کند اما در دلش نسبت به کارش تردید می افتد. این تردید و ترس از اثرات تذکر دادن است.
2- من از عکس العمل های آن پسر و ان افسر نگهبان پلیس به خوبی دریافتم که تذکرم صددرصد تاثیر خودش را گذاشته است.
3- چند صباحی است که برای تذکر دادن دست و دلمان می لرزد. بی تعارف به دوستان خودم عرض می کنم که ترسو شده ایم.
4- برای مطالعه باقی احادیث مربوط به امر به معروف و نهی از منکر اینجا کلیک کنید.
5- تاکیدا حدیث ابتدای مطلب را درج کردم که برخی از دوستان که در دلشان درخصوص نحوه برخورد با مظاهر حرمت شکنی شبهه دارند بدانند که گاهی لازم است تذکر قاطعانه و محکم داده شود.
۹۲/۰۵/۱۰