روز تعطیل که همه خواب هستند. ابوی زنگ می زند. گوشی را بر می دارم بابا می گوید آماده شو باید برویم آبادان. با یک حالت سرشار از تعجب بدون چون و چرا و بی معطلی قبول می کنم. برنامه های آن روزم را کنسل می کنم و با پدر راهی آبادان و اروند کنار می شویم. یک مسافرت یک روزه کاری اجباری توفیقی. اصولا با پدر زیاد در مورد کار و اقتصاد صحبت می کنم. آن روز هم مبحث کاری بود. در آبادان با یکی از دوستان قرار ملاقات داشتیم. از آبادان راهی خرمشهر شدیم. در خرمشهر یک اسکله صادراتی وجود دارد که به گفته یکی از پرسنل اسکله